سفارش تبلیغ
صبا ویژن

وقایع ازدواجیه

بسم الله
امروز دهم فروردین 1390
این روزها توی خونه زیاد صحبت از این ماجرا میشه. دیشب متوجه شدم که مادرم در این مورد به بابام گفته و احتمالا بعد از اینکه من اون خانم را دیدم و توی خونه سر صحبت باز شد و در موردش با مادرم صحبت میکردم دیده یک خبرایی هست و گفته.
امروز صبح اومد و گفت که به بابات گفتم. بابام هم دوتا مورد گفته بود که به من بگه، اول اینکه ممکنه قول این دختر را به کسی داده باشن(به این معنی که کسی صحبت کرده باشه و خاستگاری کرده باشه و اینها هم قبول کردن اما فعلا سر بسته مونده) و در کل منظورش این بود که نظرت مثبت بود و خواستی که صحبت کنیم و بعد نظر اونها منفی بود باید پذیرا باشی.
دیشب تا دیر وقت خوابم نمی برد، اما عوضش وقتی خوابم برد دیکه حسابی خوابیدم. اما صبح[ظهر] که از خواب بیدار شدم حسابی قاطی شده بودم. نظرم کلا برگشته بود، اصلا بیخیال این مورد شده بودم. داشتم به این فکر میکردم که به خانواده ام بگم دیگه کلا بیخیال این مورد بشن. [به خاطر فکر سردی]
عصر خواهرم اومد خونه، من و اون تنها بودیم. پشت میز آشپزخونه نشسته بودیم و من میوه پوست میگرفتم، خودم باز بحث را باز کردم و نظرش را خواستم. اون هم باز از خوبی این خانواده و کلا از ویژگی های مثبتشون گفت. تقریبا همه موارد را قبول داشتم. از رشته و سنش پرسیدم و متوجه شدم که هم رشته ای من هست(البته این مورد را دیروز از داداشم فهمیده بودم اما الان مطمئن شده بودم) و همچنین فکر میکنم دو سال از من کوچیکتر باشه(با حسابی که خواهرم میگفت اون از دختر عموم یک سال کوچکتر هست و دختر عموم هم که یک سال از من کوچکتره).
صحبت ها ادامه پیدا کرد تا مادرم اومد. مادرم که برای عروسی یک پارچه خریده بود داشت به خواهرم نشون میداد و بحث کامل عوض شد. بعد از اون دیگه فرصت پیش نیومد تا بعد از نماز، خواهرم توی اتاق داشت نماز میخوند و من هم منتظر موندم تا نمازش تمام بشه و بعدش برم پیشش. وقتی نمازش تمام شده بود رفتم جلوی در اتاق و جالب اینجا بود که خودش به من اشاره کرد و گفت بیا کارت دارم. رفتم توی اتاق و دوباره بحث باز شد. به خواهرم گفتم من با عقل قبول دارم و از اونجا که میدونم چقدر این خانواده خوب و با فرهنگ و پاک هستند و این خانم خودش چقدر خوب با حجاب و با ایمان هست عقلم کاملا میپذیره اما نمیدونم چرا دلم راضی نمیشه. خلاصه اونجا بود که خواهرم باز در مورد ویژگی های اونها گفت و بیشتر من را راهنمایی میکرد. خواهرم نظرش این بود که گاهی وقتی انسان یک تصمیم خوب میگیره شیطان باعث میشه که از این تصمیمش صرف نظر کنه. البته معتقد بود که این یک چیز طبیعی هست، چون یک تصمیم بزرگ هستش و شاید بشه گفت بزرگترین تصمیم هست که انسان توی عمرش روش فکر میکنه و انجام میده. وقتی گفتم واقعا سخته بهم گفت سخته نیست، خیــــلی سخته. بعدش هم داستان یکی از دوستاش را گفت که وقتی میخواسته ازدواج کنه کلی سخنرانی در مورد ازدواج گوش میداده و... و کارهاش هم خیلی جلو رفته بوده که یکدفعه احساس پشیمونی میکنه. بعد به یک مشاور مراجعه میکنه، مشاور ازش میپرسه طرفت معتاده؟ اهل کار نیست؟ و از این دست سوالها و میخواسته به این خانم بفهمونه که وقتی طرف مقابلت مشکلی نداره دلیلی نداره که بترسی و دلسرد بشی و پشیمون بشی. خواهرم معتقد هست که خیلی از این دلسردی های الکی، باعث و بانی اش شیطان هست.
کمی با خواهرم در این مورد صحبت کردیم تا اینکه مادرم صدا زد و گفت بیایید شام بخورید.
با حرفهای خواهرم دوباره وضعیتم بهتر شد و بیشتر به این ماجرا فکر میکردم. واقعا که خیلی سخته، هرچه فکر میکنم نمیدونم باید چیکار کنم. تازه این تنها یک بخش ماجرا هست. فعلا باید با خودم کلنجاز برم و فکر کنم و تصمیم بگیرم. اگر نظرم مثبت بود و خواستم اقدامی کنم تازه اصل فکر ها و خودخوری ها میمونه برای انتظار کشیدن برای جواب گرفتن که معلوم هم نیست جواب مثبت بگیرم.
خلاصه همه این افکار توی سر من میچرخه و مدام عذابم میده. به همه چیز دارم فکر میکنم. از یک طرف میبینم این خانواده از فامیل هستند و از هم شناخت کافی داریم و میدونم که خیلی خیلی خانواده خوبی هستند و خیلی هم قبولشون دارم. از طرف دیگه میترسم که افکار و شیوه ی زندگی من با اون خانم افکار و ویژگی های اون خانم سازگار نباشه. خوب میدونم اگر آرمانها و احساسات متفاوت باشه چه مشکلاتی پیش میاد.

توکل میکنم به خدا...


نوشته شده در پنج شنبه 90/1/11ساعت 1:9 عصر توسط س نظرات ( ) |


Design By : Pichak